من، 208 کیلو هستم؛ غولترین آدمی که دیدهاید!
وقتی در مترو ایستادهایم و میلۀ بالای سرمان را چسبیدهایم، افکار رنگ و وارنگ از ذهنمان میگذرد. اینکه کاش صندلیای برای نشستن بود، کاش زودتر میرسیدیم یا نگرانی بابت اینکه کسی روی کفشِ گرانقیمتمان پا بگذارد یا لباسمان چروک شود. اما تامی تاملینسون، روزنامهنگار آمریکایی، فقط به چیزی غریب فکر میکرد: اگر تعادلم را از دست بدهم و روی کس دیگری بیفتم، زنده خواهد ماند؟
هرگز در عمرم مجبور نشدهام جملهای از این سختتر بنویسم. هیچکس آن عدد کذایی را نمیداند، نه همسرم، نه پزشکم، نه نزدیکترین دوستانم. انگار دارم به یک جُرم اعتراف میکنم. یک مرد آمریکایی به طور متوسط ۸۸ کیلو وزن دارد. من دو تا از آنها را در خودم جا میدهم، به اضافۀ یک پسربچۀ دهساله. من گندهترین آدمیام که اکثر آشنایانم دیدهاند یا خواهند دید.
تعریف دولتی چاقی این است که شاخص تودۀ بدنی بیشتر از ۳۰ باشد. شاخص من ۶۰.۷ است. پیراهنهایم سایز XXXXXXL هستند که در مغازههای لباسفروشیِ مخصوص چاقها خلاصهاش کردهاند به ۶ X. قدم ۱۸۵ سانتیمتر است. دور کمرم ۱۵۲ سانتیمتر. تقریباً کُرهام. اینها عدد و رقماند. حسش را در ادامه گفتهام.
در شهر نیویورک سوار مترو هستم، در راهروی واگن ایستادهام. به میله چسبیدهام. ساکن شارلوت (کارولینای شمالی) هستم و خیلی به نیویورک سر نمیزنم، برای همین از طرز حرکت واگنهای مترویشان خبر ندارم. دعا میکنم سر پیچها تند نچرخد یا وقتی به ایستگاه میرسد، محکم روی ترمز نزند، چون وحشت دارم که بیافتم. طبعاً اتفاق خجالتباری است. چاقها وقتی میافتند، سخت بلند میشوند.
ولی آنچه واقعاً من را میترساند آن است که روی کسی بیافتم. به آدمهای دور و برم نگاه میکنم. وزن من برای همهشان کمرشکن است. اگر بیافتم، انگار گرفتار بهمن شدهاند. تعدادی از آنها به من خیرهاند، و میفهمم که دارند به همین فکر میکنند. پیرزنی کمتر از یک متری من نشسته است. کافی است پایم بلغزد تا خُرد و خاکشیرش کنم. محکمتر به میله میچسبم.
کف دستهایم عرق میکنند، و ناگهان ذهنم پَر میکشد تا دبستانم در جورجیا، که در راهروی اتوبوس مدرسه ایستادهام. راننده سرم داد میزند که یک صندلی پیدا کنم. تا وقتی همهمان ننشسته باشیم، نمیتواند ما را به خانه ببرد. فقط من ایستادهام. تا چشمم به یک جای خالی میافتد، نفر بغلی خودش را روی آن صندلی هم میکشاند تا پُر شود. هیچکس نمیخواهد آن پسر چاق خودش را به او بچسباند.
خشکم زده است، در کمال بیچارگی. راننده از آینه به من خیره میشود. یک بچۀ بزرگتر از من جلویم نشسته است، موقرمز، ککمکی، صورتش هرگز از یادم نمیرود. بازوی راستش را گچ گرفته است. برمیگردد، با آن دست گچگرفته به من ضربه میزند، زیر کمر، دور از چشم راننده. بیخ رانم را میگیرد و دردم میآید، ولی درد شرمندگیام بیشتر است: وقتی که بقیۀ بچهها میخندند و راننده بلند میشود و به سمت من خیز برمیدارد...
مترو میایستد و به اکنون پرتاب میشوم. دستهایم را به زور از میله میکَنم و پیاده میشوم. از پلهها بالا میروم تا به خیابان برسم، گوشهای میایستم تا نفسی تازه کنم. مثل کسی که سی سال سیگار کشیده، خسخس میکنم. پاهایی که مرا تا بالای پلهها آوردهاند میلرزند. قرار است دوستی را در جایی به اسم بروکلین داینر، نزدیک سنترال پارک، ببینم. ۱۵ دقیقه زود رسیدهام. عمداً. چون باید جای مطمئنی برای نشستن پیدا کنم.
شب قبل، «داخل بروکلین داینر» را در گوگل جستجو کردم تا از فضای داخلش سردربیاورم. الآن مثل تبهکارانی که نقاط خطرناک را رصد میکنند، مشغول دیدهبانیام. غرفههایش خیلی کوچکاند، آنقدر که نمیتوانم خودم را تویشان جا بدهم. صندلیهای پیشخوان را به کف جوش دادهاند، آنقدر به پیشخوان نزدیکاند که اگر رویشان بنشینم باسنم از پشت میان زمین و هوا معلق میماند. میزها را نگاه میکنم و صندلیهایشان را ورانداز میکنم. انگار محکماند. صندلیها گویا خوباند، آخجان، طاقت من را دارند. طی یک ساعت گذشته، اولین بار است که نفس راحتی میکشم.
دوستم سروقت میرسد. تا او برسد، منو را بررسی کردهام. تخممرغ، سوسیس، نان تُست، قهوه. چند لقمه که میخورم، شرمندگی رنگ میبازد. حداقل برای مدتی کوتاه.
بنا به هر معیار معقولی که حساب کنیم، بلیط بختآزمایی زندگی را بُردهام. با پدر و مادری مهربان در خانهای آرام بزرگ شدم. همۀ عمر مشغول کاری بودهام که به هیجانم میآورد: نوشتن برای روزنامهها و مجلات. با بهترین زنی که میشد بشناسم، و با قانون جذب برای ازدواج سریع ازدواج کردهام، الکس فلسینگ، و الآن بیشتر از زمانی عاشقش هستم که قلبم برایش تپید. لطف شامل حالمان شده که خانوادههایی پروپاقرص داریم و یک جمع پُر و پیمان از رفقا. زندگیمان پُر است از موسیقی و خنده. زندگیام را با هیچکس عوض نمیکنم.
بهجز آن سپیدهدمهایی که بیدار میشوم و نگاهی طولانی و عریان به آینه میاندازم. تنم انگار یک ماشین اوراقی است. ردهای مانده روی پوستم، آن زائدههایی که از اصطکاک مُدام درست شده، زیر بغل و حتی لای پاهایم آویزاناند. جایی که باید سینۀ مردانهام جلو آمده باشد، پستان دارم. خطهای روی شکمم بیشتر از مادری است که پنج بچه دارد. شکمم آویزان است، از آنهایی که در زبان عامیانه میگویند «باسن برعکس»؛ انگار که یک دکتر فرانکشتاین موذی، یک پُشت اضافی در جایی نادرست تعبیه کرده باشد. رگهای واریسی از رانهایم بیرون زدهاند.
بهخاطر عارضۀ کمبود مزمن وریدی، ساق و قلم پاهایم رنگ زنگخوردگی گرفتهاند. یعنی که: رگهای پاهایم آنقدر قوی نیستند که اینهمه خون را به سمت قلبم هُل بدهند، برای همین خون در مویرگهایم تلانبار میشود و نقطههای کوچک آهن زیر پوستم درست میکند. رگهایم کم آوردهاند، چون با هر قدمی که برمیدارم، ۲۰۸ کیلوگرم وزن رویشان میافتد. تنم دارد زیر سنگینی خودش لِه میشود.
بعضی روزها که میبینم این فاجعه در آینه به من زُل زده است، به شکمم مُشت میکوبم انگار که میتوانم چربیهایش را به زور دربیاورم. گاهی وقتها هم این منظره مرا در یک مِه حزنآلود فرو میبرد که یک ساعت یا یک روز صبح یا یک روز کامل از عمرم را نابود میکند.
ولی اکثر اوقات غصه میخورم که چقدر عمرم را تلف کردهام. بچه که بودم، از هیچ درختی بالا نرفتم و شنا یاد نگرفتم. بیستوچند ساله که بودم، هرگز نشد دختری را از بار به خانه بیاورم. الآن پنجاهسالهام و هرگز کوهنوردی یا اسکیتبازی یا چرخوفلک سواری نکردهام. چه چیزهای هیجانانگیزی از دست دادهام؛ چه اوقات خوبی که نداشتم، چون چاقتر از آن بودم که این کارها را بکنم.
گاهی هم که فرصت امتحانش پیش میآمد، شهامتش را نداشتم. کارهای زیادی کردهام که به آنها مفتخرم. ولی هرگز باور نداشتم میتوانم کار واقعاً عظیمی بکنم، چون بارها در مهمترین چالش زندگیام شکست خوردهام.
منبع : عصر ایران
نظرات
ارسال یک نظر